سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق


86/11/17 ::  6:1 عصر

 

 

یاحق

ما به هم نمی رسیم

من می گویم.

من باغم سنگین غم بردوشم

چشم به آسمان دوخته ام

وتو

باحسرت یک دوستت دارم تاابد

چشم درچشم من دوخته ای-

چیزی که اززبانم نمی یابی

شاید

جستجو می کنی

درچشمانم.

می گویم:

زندگی یعنی

اسیرحادثه ها بودن

اسیر.

می گویی:

وعشق؟

می گویم:

عشق،

حادثه ست.

می گویی-

باقطره اشکی ازرضایت-

وتواسیرعشقی؟

می گویم:

هرحادثه ای

حادثهء پیشین را

خاطره ای خواهدکرد-

فقط

یک خاطره.

بابغض التماس-

می گویی

می خواهی آخرین حادثهء زندگیم باشی.

دلم به درد می آید-

می گویم:

ولی افسوس-

آخرین حادثهءهرزندگی مرگ است.

سکوتی

گلوی هردوی مارامی فشرد.

هیچ وقت

زیربارفشارنرفته گلویم-

می گویم:

دست من کوتاه است

برای رسیدن به دست تو

مااسیرحادثه ایم

اسیر.

تندبادسردی ست

حرفهایم

دروجودت طوفانی به پا می کند.

ولی،توچه آرامی.

تحمل این هوای سردراندارد

ابرپربارچشمانت

می بارد-

وچه سخت بارانی.

من چه سردم

تحمل این هوای سردراندارد

ابرپربارچشمانت

می بارد.

ولی افسوس

ما اسیرحادثه ایم

اسیر

 

 

 

 

 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/17 ::  5:58 عصر

 

یا حق

مرا با خویش بگذار و

بگذر.

جادهء عشق من بن بست است

مگذر.

من وقف شده ام.

چشمانی که تو چراغ می خوانیشان

وقف مسجدی تاریک شده است.

صدایی که تو وسوسه انگیزش می خوانی

قرار است رستاخیزی بیندازد

در گوشهای پوسیده مشتی قبرنشین.

در گذر از قرن یخی

قلبم فسرده و سرد است؛

در گذر از من.

گر ز من باور نداری

گوش کن

این حماسه باد می خواند:

علمی منقش به نقش غرور و جنون

فتاده چو شیر پیری کنون

به روی زمین واژگون

مرا به خویش می خواند

باد

تا برقصاند این درفش فریدون

تا بمیرانم این ماران دون

مرا به خویش می خواند این خاک آغشته به خون

من عشقت را سپردم به امواج سند نیلگون

از پنجره های آهنین این خانه

فریاد سیاوش می آید به درون

ز هر چاه بی انتها

صدای بیژن می آید برون

مرا به خویش می خوانند.

به رزم تزویر می روم زره به تن

آری،آری

بگذشته ام من از من

تو هم بگذر از من

رادمردان همه ازمن

همان پا بستگان چون گون

آری،آری

چو قصهء آن پیر کدکن

مرا به خویش می خوانند

مرا،اسیر آرزوهای کوچک مکن

رهایم کن

 

 

 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/17 ::  5:57 عصر

یا حق

این همه سیاهی

پشت سبزی چشمانت

کاش می دانستم

از کجاست

سیاهی

که مرا نمی خواهد رها کند.

حتی چشمان سبزت هم

سیاه ست.

باز هم تباهی

 

 

 

 

 

یا حق

تن من زخمی تر از چشمهای تو

دل من وحشی تر از نگاه تو

من آخر شکستنم حتی با مرحم دستهای تو

خورده پاره هام درست نشد،حتی با وصلهء بوسه های تو

برو ، این زخم دلم مال خودم،عشق تو هم مال خودت.

من نمیگم هوسه

من نمیگم مال همون یک نفسه

دل من عشق نمیخواد

آخه عشقم دیگه من را نمیخواد.

کاروان داره میره بذار برم

دل من داره میره؛خودم نرم؟

 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/17 ::  5:55 عصر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سپید ه

در دور دست

قویی پریده بی گاه از خواب

شوید غبار نیل ز بال و پر سپید.

 

لب های جویبار

لبریز موج زمزمه در بستر سپید.

 

در هم دویده سایه و روشن.

لغزان میان خرمن دوده

شبتاب می فروزد در آذر سپید.

 

همپای رقص نازک نی زار

مرداب می گشاید چشم تر سپید.

 

خطی ز نور روی سیاهی است:

گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.

 

دیوار سایه ها شده ویران.

دست نگاه در افق دور

کاخی بلند ساخته با مرمر سپید. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حرف ها دارم

با تو ای مرغی که می خوانی نهان از چشم

و زمان را با صدایت می گشایی!

 

چه ترا دردی است

کز نهان خلوت خود می زنی آوا

و نشاط زندگی را از کف من می ربایی؟

 

در کجا هستی نهان ای مرغ!

زیر تور سبزه های تر

یا درون شاخه های شوق؟

می پری از روی چشم سبز یک مرداب

یا که می شویی کنار چشمة ادراک بال و پر؟

هر کجا هستی، بگو با من.

روی جاده نقش پایی نیست از دشمن.

آفتابی شو!

رعد دیگر پا نمی کوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بیرون نمی آید.

و نمی غلتد دگر زنجیر طوفان بر تن صحرا.

روز خاموش است، آرام است.

از چه دیگر می کنی پروا؟


 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/17 ::  5:54 عصر

در قیر شب

دیرگاهی است در این تنهایی

رنگ خاموشی در طرح لب است.

بانگی از دور مرا می خواند،

لیک پاهایم در قیر شب است.

 

رخنه ای نیست در این تاریکی:

در و دیوار بهم پیوسته.

سایه ای لغزد اگر روی زمین

نقش وهمی است ز بندی رسته.

 

نفس آدم ها

سر بسر افسرده است.

روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا

هر نشاطی مرده است.

 

دست جادویی شب

در به روی من و غم می بندد.

می کنم هر چه تلاش،

او به من می خندد.

 

نقش هایی که کشیدم در روز،

شب ز راه آمد و با دود اندود.

طرح هایی که فکندم در شب،

روز پیدا شد و با پنبه زدود.

 

دیرگاهی است که چون من همه را

رنگ خاموشی در طرح لب است.

جنبشی نیست در این خاموشی:

دست ها، پاها در قیر شب است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دود می خیزد

دود می خیزد ز خلوتگاه من.

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن.

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

 

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر.

خویش را از ساحل افکندم در آب،

لیک از ژرفای دریا بی خبر.

 

بر تن دیوارها طرح شکست.

کس دگر رنگی در این سامان ندید.

از درون دل به تصویر امید.

 

تا بدین منزل نهادم پای را

از در ای کاروان بگسسته ام.

گر چه می سوزم از این آتش به جان،

لیک بر این سوختن دل بسته ام.

 

تیرگی پا می کشد از بام ها:

صبح می خندد به راه شهر من.

دود می خیزد هنوز از خلوتم.

 

 

 

 

 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/17 ::  5:53 عصر

 

 

سراب

آفتاب است و، بیابان چه فراخ!

نیست در آن نه گیاه و نه درخت.

غیر آوای غرابان، دیگر

بسته هر بانگی از این وادی رخت.

 

در پس پرده ای از گرد و غبار

نقطه ای لرزد از دور سیاه:

چشم اگر پیش رود، می بیند

آدمی هست که می پوید راه.

 

تنش از خستگی افتاده ز کار.

بر سرو رویش بنشسته غبار.

شده از تشنگی اش خشک گلو.

پای عریانش مجروح ز خار.

 

هر قدم پیش رود، پای افق

چشم او بیند دریایی آب.

اندکی راه چو می پیماید

می کند فکر که می بیند خواب.

 

 

 

 

 

 

رو به غروب

ریخته سرخ غروب

جابجا بر سر سنگ.

کوه خاموش است.

می خروشد رود.

مانده دردامن دشت

خرمنی رنگ کبود.

 

سایه آمیخته با سایه.

سنگ با سنگ گرفته پیوند.

روز فرسوده به ره می گذرد.

جلوه گر آمده در چشمانش

نقش اندوه پی یک لبخند.

 

جغد بر کنگره ها می خواند.

لاشخورها، سنگین،

از هوا، تک تک، آیند فرود:

لاشه ای مانده به دشت

کنده منقار ز جا چشمانش،

زیر پیشانی او

مانده دو گود کبود.

 

تیرگی می آید.

دشت می گیرد آرام.

قصة رنگی روز

می رود رو به تمام.

 

شاخه ها پژمرده است.

سنگ ها افسرده است.

رود می نالد.

جغد می خواند.

غم بیامیخته با رنگ غروب.

می تراود ز لبم قصة سرد:

دلم افسرده در این تنگ غروب.


 

 

 

 

 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/17 ::  5:52 عصر

روشن شب

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

 

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

 

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

 

گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب.


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/17 ::  5:51 عصر

نایاب

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

سر تا به پای پرسش، اما

اندیشناک مانده و خاموش:

شاید

از هیچ سو جواب نیاید.

 

دیری است مانده یک جسد سرد

در خلوت کبود اتاقم.

هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،

گویی که قطعه، قطعة دیگر را

از خویش رانده است.

از یاد رفته در تن او وحدت.

بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن

سه حفرة کبود که خالی است

از تابش زمان.

بویی فسادپرور و زهرآلود

تا مرزهای دور خیالم دویده است.

نقش زوال را

بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است.

 

در اضطراب لحظة زنگار خورده ای

که روزهای رفته در آن بود ناپدید،

با ناخن این جسد را

از هم شکافتم،

رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن

اما از آنچه در پی آن بودم

رنگی نیافتم.

 

شب ایستاده است.

خیره نگاه او

بر چارچوب پنجرة من.

با جنبش است پیکر او گرم یک جدال.

بسته است نقش بر تن لب هایش

تصویر یک سؤال.

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/16 ::  6:41 عصر

دوستی

 

 

در راه اگر برتر از خود یا چون خودی نیابی بهتر است که تنها براه رویا بود.

 

             1

 

زیر و بم ها

پیچ و خم ها

کوچه های دوستی را می شناسم.

 

من نقاب چهره ها را

چهره ها را می شناسم.

 

چار فصل دوستی را

باد را و برف را ، سبزه ، مگس را می شناسم .

 

من پیام چشمها را

من زبان قلبها را

من نیاز گوش ها را

فکر ها، احساس ها را می شناسم .

 

با سکوت خویش

من نهفت دور و نا پیدا ترین نا گفته ها را

رمز و راز و عمق و سطح گفته ها را

هر که را و هر چه را در جای خود،من

با تمام هستی و با بودن آن می شناسم .

 

             2

 

دشمنان را

دوستان را

دوست باید داشت

بی توقع،بی نیاز

دوست باید بود.

کوهها را کاه باید یافت.

کاهها را کوه باید دید.

 

 

             3

 

یا که باید غرور خویشتنها ماند

 

 

مسافر

 

 

                      به :یاسی

 

 

در دشتهای ِ خالی و خشک و گداخته،

مرد ِ مسافری

با کوله بار ِ درد

با توشهء سرور

تنها براه بود.

 

با آسمان ِ تیره و از اختران تهی

با باغ های ِ خالی از سبزه ، از گیاه

با کوچه های ِ تیره و باریک

با چشمه های ِ خشک

با ریگ های ِ بیابان

با باد ، برف، باران،

با ابر ، کوه ، دریا

با اشک ، مهر ، توفان

با نغمه ، با سرود

با آنچه بود ، نیست

با آنچه نیست ، بود

نجوای ِ تلخ داشت.

 

می رفت باز، در پس ِ خود هر دوست داشت

بر جای می ذاشت.

با چشمهای ِ کور

با گوشهای ِ کر

می رفت خویشتن را در خویش گم کند.

می رفت ، بود دگر یکسان :

گل،با شکوفهء لبخندش

پائیز ،با ترانهء گلریزش

خورشید ، با درخشش شور انگیز

شب، با گرانی ِ درد آلود...

 

در نیمه راه ِ دشت

اندیشه ای دوید در راه چون برق.

یکدم درنگ کرد.

رفت و درنگ کرد.

رفت و درنگ کرد.

برگشت.

 

از نیمه راه ِ دشت

مرد ِ مسافری

با کوله بار ِ درد

با توشهء سرود

تنها براه بود.

 

برگشت...

ماند و مرد

 

 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

86/11/16 ::  6:40 عصر

 

آخرین همسفر

 

 

خاطره ها

 

 

 

 

چه شبها ، چه شبها

میان ِ بستر ِ آرام ِ ساحل

دل ِ من

دل ِدیوانهء من

بسان ِ کشتی ِ دریا نوردی

ز دریائی عظیم و جاودانه...

گذر کرد:

بیاد ِ موجهائی

_که هنگام ِ توفان_

به فرق و پیکار و پروانه اش خورد:

ز چشمان ِ خمارم اشک افشاند.

 

 

 

 

 

 

ناشناخته

 

 

ای ناشناسان!

بیهوده می گوئید:

-با تو آشنائیم.

من با شما؟

-فرسنگها از هم جدائیم

با اینهمه در های ِ باز آشنائی.

 

ای ناشناسان!

هر نوشخند ِ مهرتان نیشی به جانم می فشاند

هر کلمهء گفتارتان زهری به خونم می چکاند

باور کنید

باور کنید:

از من جدائید.

 

ای ناشناسان!

من رنجهای ِ ناشناسی می شناسم

-        کان با شما بیگانه باشم جاودانه-

من آسمان را با نگاه ِ دیگری کردم نظاره.

 

ای ناشناسان!

من با همه ِ تان آشنایم

هرکز بغیر از آن نأید

که می نمائید.

پیوسته غیر از آن منم

که می نمایم.

 

ای ناشناسان!

بیهوده می گوئید، هرگز باورم نیست

هرگز شما با من نخواهید آشنا شد.

-یا شور و شوق آشنائی در سرم نیست.

 

ای ناشناسان!

من با شما؟...

-فرسنگها از هم جدائیم

با اینهمه در های باز ِ آشنائی.

 

 

 

 

 

با تو تنها...

 

 

به پاکی برف

به عظمت کوه

به لطافت اندوه

به جلال ابر

به سرود باد

به شکوهء یاد

می توانم سالهای سال

با تو ای تنهائی ،ای محبوب من

ای رفیق روزگار خوب من

با تو سر شار از نشاط

با تو لبریز از امید

با تو تنها ، با تو بی اندوه زیست.

 

 

 

 


نویسنده : مهدی شیری زاده

<      1   2   3   4      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
29795


:: بازدید امروز :: 
84


:: بازدید دیروز :: 
0


:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

عشق

:: دوستان من ::

جوک

:: لوگوی دوستان من ::


:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

شعر