عشق
86/11/17 :: 5:51 عصر
|
نایاب |
|
شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چارچوب پنجرة من. سر تا به پای پرسش، اما اندیشناک مانده و خاموش: شاید از هیچ سو جواب نیاید. دیری است مانده یک جسد سرد در خلوت کبود اتاقم. هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است، گویی که قطعه، قطعة دیگر را از خویش رانده است. از یاد رفته در تن او وحدت. بر چهره اش که حیرت ماسیده روی آن سه حفرة کبود که خالی است از تابش زمان. بویی فسادپرور و زهرآلود تا مرزهای دور خیالم دویده است. نقش زوال را بر هر چه هست، روشن و خوانا کشیده است. در اضطراب لحظة زنگار خورده ای که روزهای رفته در آن بود ناپدید، با ناخن این جسد را از هم شکافتم، رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن اما از آنچه در پی آن بودم رنگی نیافتم. شب ایستاده است. خیره نگاه او بر چارچوب پنجرة من. با جنبش است پیکر او گرم یک جدال. بسته است نقش بر تن لب هایش تصویر یک سؤال. |
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: پیوندهای روزانه:: :: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
29745
34
0
:: لینک به وبلاگ ::
|
|
:: دوستان من ::
جوک
:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::