عشق
86/11/16 :: 6:41 عصر
دوستی
در راه اگر برتر از خود یا چون خودی نیابی بهتر است که تنها براه رویا بود.
1
زیر و بم ها
پیچ و خم ها
کوچه های دوستی را می شناسم.
من نقاب چهره ها را
چهره ها را می شناسم.
چار فصل دوستی را
باد را و برف را ، سبزه ، مگس را می شناسم .
من پیام چشمها را
من زبان قلبها را
من نیاز گوش ها را
فکر ها، احساس ها را می شناسم .
با سکوت خویش
من نهفت دور و نا پیدا ترین نا گفته ها را
رمز و راز و عمق و سطح گفته ها را
هر که را و هر چه را در جای خود،من
با تمام هستی و با بودن آن می شناسم .
2
دشمنان را
دوستان را
دوست باید داشت
بی توقع،بی نیاز
دوست باید بود.
کوهها را کاه باید یافت.
کاهها را کوه باید دید.
3
یا که باید غرور خویشتنها ماند
مسافر
به :یاسی
در دشتهای ِ خالی و خشک و گداخته،
مرد ِ مسافری
با کوله بار ِ درد
با توشهء سرور
تنها براه بود.
با آسمان ِ تیره و از اختران تهی
با باغ های ِ خالی از سبزه ، از گیاه
با کوچه های ِ تیره و باریک
با چشمه های ِ خشک
با ریگ های ِ بیابان
با باد ، برف، باران،
با ابر ، کوه ، دریا
با اشک ، مهر ، توفان
با نغمه ، با سرود
با آنچه بود ، نیست
با آنچه نیست ، بود
نجوای ِ تلخ داشت.
می رفت باز، در پس ِ خود هر دوست داشت
بر جای می ذاشت.
با چشمهای ِ کور
با گوشهای ِ کر
می رفت خویشتن را در خویش گم کند.
می رفت ، بود دگر یکسان :
گل،با شکوفهء لبخندش
پائیز ،با ترانهء گلریزش
خورشید ، با درخشش شور انگیز
شب، با گرانی ِ درد آلود...
در نیمه راه ِ دشت
اندیشه ای دوید در راه چون برق.
یکدم درنگ کرد.
رفت و درنگ کرد.
رفت و درنگ کرد.
برگشت.
از نیمه راه ِ دشت
مرد ِ مسافری
با کوله بار ِ درد
با توشهء سرود
تنها براه بود.
برگشت...
ماند و مرد
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: پیوندهای روزانه:: :: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
29789
78
0
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
جوک:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::