عشق
86/11/17 :: 5:58 عصر
یا حق
مرا با خویش بگذار و
بگذر.
جادهء عشق من بن بست است
مگذر.
من وقف شده ام.
چشمانی که تو چراغ می خوانیشان
وقف مسجدی تاریک شده است.
صدایی که تو وسوسه انگیزش می خوانی
قرار است رستاخیزی بیندازد
در گوشهای پوسیده مشتی قبرنشین.
در گذر از قرن یخی
قلبم فسرده و سرد است؛
در گذر از من.
گر ز من باور نداری
گوش کن
این حماسه باد می خواند:
علمی منقش به نقش غرور و جنون
فتاده چو شیر پیری کنون
به روی زمین واژگون
مرا به خویش می خواند
باد
تا برقصاند این درفش فریدون
تا بمیرانم این ماران دون
مرا به خویش می خواند این خاک آغشته به خون
من عشقت را سپردم به امواج سند نیلگون
از پنجره های آهنین این خانه
فریاد سیاوش می آید به درون
ز هر چاه بی انتها
صدای بیژن می آید برون
مرا به خویش می خوانند.
به رزم تزویر می روم زره به تن
آری،آری
بگذشته ام من از من
تو هم بگذر از من
رادمردان همه ازمن
همان پا بستگان چون گون
آری،آری
چو قصهء آن پیر کدکن
مرا به خویش می خوانند
مرا،اسیر آرزوهای کوچک مکن
رهایم کن
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: پیوندهای روزانه:: :: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
29728
17
0
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
جوک:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::