عشق
86/11/17 :: 5:54 عصر
در قیر شب |
دیرگاهی است در این تنهایی رنگ خاموشی در طرح لب است. بانگی از دور مرا می خواند، لیک پاهایم در قیر شب است. رخنه ای نیست در این تاریکی: در و دیوار بهم پیوسته. سایه ای لغزد اگر روی زمین نقش وهمی است ز بندی رسته. نفس آدم ها سر بسر افسرده است. روزگاری است در این گوشة پژمرده هوا هر نشاطی مرده است. دست جادویی شب در به روی من و غم می بندد. می کنم هر چه تلاش، او به من می خندد. نقش هایی که کشیدم در روز، شب ز راه آمد و با دود اندود. طرح هایی که فکندم در شب، روز پیدا شد و با پنبه زدود. دیرگاهی است که چون من همه را رنگ خاموشی در طرح لب است. جنبشی نیست در این خاموشی: دست ها، پاها در قیر شب است. |
دود می خیزد |
دود می خیزد ز خلوتگاه من. کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟ با درون سوخته دارم سخن. کی به پایان می رسد افسانه ام؟ دست از دامان شب برداشتم تا بیاویزم به گیسوی سحر. خویش را از ساحل افکندم در آب، لیک از ژرفای دریا بی خبر. بر تن دیوارها طرح شکست. کس دگر رنگی در این سامان ندید. از درون دل به تصویر امید. تا بدین منزل نهادم پای را از در ای کاروان بگسسته ام. گر چه می سوزم از این آتش به جان، لیک بر این سوختن دل بسته ام. تیرگی پا می کشد از بام ها: صبح می خندد به راه شهر من. دود می خیزد هنوز از خلوتم. |
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: پیوندهای روزانه:: :: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
29715
4
0
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
جوک:: لوگوی دوستان من ::
:: وضعیت من در یاهو ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::